ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات ساینا

روزمره.....

به همراه بابا رفتی کلاس پیانو....دنا  خوابه کهم دارم واست مینویسم..... بالاخره انتظارت به سر اومد و فاطمه نائمه اینا الان پیشمونن.....از 5 روز پیش که فهمیدی میخوان بیان یکسره روزشماری میکردی و راجع بهشون حرف میزدی.....امروز به سختی رفتی مدرسه و بهانه های واهی می آوردی که نری...مثلا میگفتی...توی مدرسه همش داریم درس میخونیم و تفریحمون خیلی کمه...واسه همین شروع کردم به نوشتن توی نوت بوکت اصرار کردی که بگم چی مینویسم.... همچین که گفتم بخاطر تفریحات کمتون دارم مینویسم پشیمون شدی و گفتی شوخی کردم اونجا کلی بازی میکنیم حتی مث مهد کودک play house داریم و وو....آخرشم گفتی آخه دلم میخواد زیاد با عمو اینا باشم...قربونت برمممممممم بهت گفتم تا ش...
30 بهمن 1392

و اما... افتادن دندان و پری دندان.....

از یک ماه و اندی پیش که دندونت بازیش گرفته بود منتظر بودی که دندونت بیفته و پری دندون بیاد یه سکه بزاره زیر بالشتت... اعتقاد عجیبی به این موضوع پیدا کرده بودی... روز یکشنبه 27 بهمن ماه وقتی از  مدرسه برگشتی بدو بدو اومدی پیشم که سورپرایز داری واسم...مشتتو باز کردی و دندون صاف و سفیدت رو بهم نشون دادی... گفتی امشب میزارم زیر بالشتم... تا سکه گیرم بیاد...لباساتو درآوردی و دست و پاتو شستی دندونت همچنان سرگردون توی مشتت بود....بهم گفتی ولی هر چی فکر میکنم میبینم سکه به دردم نمیخوره....لطفا یه دوچرخه بجاش واسم بیارین....و اینچنین بود که پری دندان قول داد بجای سکه بی ارزش واست دوچرخه بیاره.....که البته سفارششو به ما دادی.....:دی قربونت برم ...
29 بهمن 1392

افتادن اولین مروارید

بعد از یک ماه که از لق شدن اولین دندون شیریت میگذشت امروز بالاخره این مروارید که در واقع اولین مرواریدت توی 11 ماهگی بود افتاد....اونم درحال ناهار خوردن توی مدرسه....... قربونت برممممممم عروسک.......مبارکت باشه......اینجوری حس میکنی کلی بزرگتر شدی واسه همین امروز   سعی داشتی مستقل تر عمل کنی... دوستت داریم تا ابد......... الان فرصت نیست.......بیشتر واست بنویسم..... تا بعد عشق من......
26 بهمن 1392

68 ماهگی ساینا جون و 43 روزگی دنا جون

68 مین ماهگردت مبارک عروسک دوست داشتنی من... دوشنبه ظهر رفتم مدرسه و کارنامه درس زبان فرانسه ات رو گرفتم و با هم برگشتیم... نمراتت رو کامل دریافت کرده بودی...معلمتون نبود...ولی نماینده آموزشگاه م... بجاش اومده بود و کارنامه هارو میداد..گفتش که از بچه های پیش دبستانی رضایت بیشتری داریم نسبت به کلاس اولی هایی که توی کلاس فرانسه با همید.... خاله زهره اومده بود تو ماشین واستاده بود مواظب دنا جون بود... بلافاصله که به خونه برگشتیم لباستو عوض کردیم با خاله زهره و الهه جون و دنا جون 5 تایی رفتیم آکادمی... خاله زهره اینا موندن توی ماشین و منو شما رفتیم کلاست... هر جلسه بعد از کلاس قرار شد با دکتر مکالمه کار کنید....خوشبختانه روسفیدم کردی(آخه ز...
23 بهمن 1392

....

چهارشنبه عصر رامیلا اومد خونه....تا شب با هم بودین... پنجشنبه شب بعد از 3 ماه بالاخره فرصت شد بریم دیدن یکی از آشناهای خیلی دور که توی کوچه اتفاقی همسایه شدیم... پسرشون کیان مهر 1 سال و هفت ماهشه....دلش میخواست دنارو بچلونه....خیلی ریسک کردم...با اینحال درحالیکه توی دستهام محکم گرفته بودمش گذاشتمش توی بغلش...یکی دوبار خطرناک ظاهر شد ولی دلم نیومد دلشو بشکنم... یکسره نازش میکرد و میبوسید... جمعه صبح درحالیکه داشتیم صبحونه میخوردیم و کارتون میدیدیم سر کارتون دیدن یا درس خوندن بینمون کنتاک پیش اومد..(آخه هنوز لب وا نکرده بودم بعد از صبحونه گفتم "خب ساینا" ، یهو قبل از اینکه اجازه بدی جمله ام تموم شه گفتی، لابد میخوای بگی بریم درس بخونیم، در...
20 بهمن 1392

به به چه برفی، نشست رو زمین....هنوزم میباره بچه ها پا شین...

از شنبه یکریز داره برف میاد...  رسما خواب و خوراکمون توی هال کنار شومینه است... الان 3 روزه که تعطیلی و خونه نشین شدی...کلاسهای دیگه ات مث زبان و پیانو برقراره....توی ورد رایتینگ کار میکنی ... با دیکشنری کار میکنی واسه تلفظ کلمات...نقاشی میکشی.....لغت کار میکنیم...اسم پرنده ها و ویژگیهاشون....پیانو تمرین میکنیم... بازی و کتابخونی و کارتون دیدن هم ترک نمیشه به هیچوجه... یکسره با عروسکهای ریزه میزه ای که اشانتیون مسواکهاته قصه سرایی میکنی و از زبونشون حرف میزنی... دیروز رفتیم توی تراس یه آدم برفی درست کردیم... صبحشم رفتیم مرکز خرید واسه سال آینده ات کاپشن بخریم... خوشم نیومد بیخیالش شدیم تا بعد... یه پالتوی خوشمل قرمز واسه یکسالگی د...
16 بهمن 1392

آخر هفته...

دو سه روزه هوا حسابی سرد شده... کلی فاز میده صبح زیر پتو بمونی حتی اگه بیدار باشی بدون اینکه پرده ها کشیده بشه...تاریک تاریک... صبحها ساعت یک ربع به 7 بیدار میشیم به سرعت واسه رفتن شما به مدرسه همه چی مهیا میشه حتی دنا بیدار میشه همراه با قنداق فرنگی ورش میدارم میزارمش روی کانتر نزدیک خودم که بتونم اسنک مدرسه ات و صبحونه ات رو آماده کنم بخوری.......بعد از اینکه لباسهاتو پوشیدی میای میشینی روی کانتر کنار دنا و شروع میکنی باهاش به حرف زدن و اکثرا توی فیلم و نمایش میری و دیالوگهایی از زبون به قول خودت تدی های دنا...(بالش شیردهی و کوسن سرویس خوابش) بیان میکنی...(یکسره در حال اجرای نمایشنامه ای گهگاه داستان شاهنامه رو با لحن بخصوص خودت میخونی) ...
12 بهمن 1392

هفته اول بهمن...

دوشنبه صبح جلسه دی ماه برگزار شد... کارهای تاپ تون رو نصب کرده بودن روی دیوار کلاستون... خیلی جالب بودن.....بخصوص کاردستی چهار فصل بقیه بچه ها.......البته مشخص بود که کار دست والدین بوده تا بچه ها.....با کلی وسایل خریدنی و آماده توی بازار... تنها کسی که کاردستی وسایل ساخته شده از نفت رو آماده کرده بود شما بودی که اونم نصب شده بود... آخر سر که قصد داشتم نیم ساعت زودتر ببرمت خونه وقتی رفتم پیش مربیات اجازه بگیرم یه جورایی در گوشی از حسن اخلاق و البته خلاقیت و پشتکار توی کارهات واسم گفتن...نازی جون گفت هر روز منتظر یه حرکت جدید از طرف ساینا میشیم...و و و همون روز جشنواره کیک برگزار شده بود که ما هم شب قبلش یه کیک خوشمزه پختیم و با خامه و تزیینا...
4 بهمن 1392